اصول اسلامی

عقاید . اخلاق

عقاید . اخلاق

اصول اسلامی
آخرین مطالب

جابر بن یزید جعفی

پنجشنبه, ۱۰ مهر ۱۳۹۳، ۰۱:۴۵ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

یکی از یاران بزرگوار امام باقر علیه السلام بود. امام باقر علیه السلام مطالبی را به جابر می فرمود که به کمتر کسی می‌ فرمود و دستوراتی به او می‌داد که برای دیگران قابل تحمل نبود. برای روشن شدن این مطلب، به گوشه‌ ای از روایات مربوط به جابر جعفی اشاره می کنیم.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1- عده ای نزد جابربن یزید جعفی آمدند و از او خواستند تا در بناء کمک کند. جابر گفت: « من در ساختن بنایی کمک نمی کنم که از بام آن مؤمنی می افتد و می میرد. آن عده از نزد جابر بیرون آمدند و گفتند: « او بخل ورزید و این حرفها دروغ است.» روز بعد هزینه ساخت مسجد تهیه شد و بنای مسجد را شروع کردند. وقتی که عصر شد، پای یکی از بنّاها لغزید و به پایین افتاد و از دنیا رفت.


2-یکی از همشهریان جابربن یزید می گوید: وقتی که هشام ، جابر را طلبید. من همراه او بودم تا رسیدیم به بیابان. در بین راه چوپانی را دیدیم که گوسفندان خود را می چراند. یکی از گوسفندان بره اش را صدا کرد؛ جابر خندید. گفتم چرا خندیدی؟!

جابر گفت: « این گوسفند، بره خود را صدا می زند ولی بچه اش نمی آید. به او می گوید از آنجا که هستی، کنار برو که در سال اول گرگ همین جا برادرت را گرفت و خورد!!»
من گفتم: «اکنون درستی یا نادرستی این سخنت را روشن می کنم.»
نزد چوپان رفتم و گفتم: « این بره را به من می فروشی؟»
گفت: « نه»
پرسیدم: « چرا؟»
گفت: « چون مادر این بره، شادترین و پرخورترین گوسفندان من است و از همه آنها بیشتر شیر می دهد. چون سال اول، گرگ در همین مکان آمد و بره اش را گرفت و این مادر که باید شیرش خشک شود، ابداً در شیرش تأثیر نکرد و مرتباً شیر داد تا اینکه این بره دوم را زایید. پس شیرش بیشتر هم شد.» من برگشتم و به جابر گفتم: « بله، راست گفتید. »

3- همین راوی می گوید: « میرفتیم تا به جسر کوفه رسیدیم. مردی آنجا بود و انگشتری قیمتی با نگینی از یاقوت در دست داشت؛
جابر به او گفت: « این انگشتر زیبا و براق خود را به من نشان بده.» آن مرد انگشتر از انگشت بیرون آورد و به جابر داد تا آن را ببیند. جابر انگشتر را گرفت و آن را در رود فرات انداخت. صاحب انگشتر با عصبانیت شروع به اعتراض کرد.
جابر گفت «می خواهی آن را بگیری؟» گفت: « بله» جابر اشاره ای به آب کرد. آب بالا آمد. دستش را پیش برد و انگشتر را از آب گرفت.

4- مردی خدمت جابربن یزید رسید. جابر به او گفت: « آیا می خواهی امام باقر علیه السلام را ببینی؟»
گفت: « بله» جابر دستی به چشمش کشید و او فوراً خود را درمدینه دید. تعجب کرد و هنوز باور نداشت که در مدینه است. پیش خود گفت: « اگر میخی داشتم و اینجا به عنوان نشانه می کوبیدم که سال آینده که به حج می روم آن را ببینم که آیا هست یا نه.»
آن مرد می گوید : «در این فکر بودم که دیدم خود جابر آمد و میخی به دست من داد. من ترسیدم.
گفت: «این عمل بنده خداست به اذن خدا؛ اگر مولایمان امام باقر علیه السلام را ببینی،چگونه خواهی بود؟!»
در این حین ناگهان جابر از مقابل چشمانم ،محو شد. به خانه امام باقر رفتم. حضرت اجازه ورود دادند.
من داخل شدم. دیدم جابر خدمت امام باقر نشسته.
حضرت به جابر فرمود: « ای جابر!همانگونه که نوح ، مردم را در آب غرق کرد، توهم ایشان را در علم غرق کرده ای.»
سپس جابر به من گفت: « هر کس خدا را اطاعت کند، آسمانها و زمین از او اطاعت می کنند. اکنون کجا میخواهی باشی؟» گفتم: «کوفه» جابر گفت: « در کوفه باش!» هنوز سخنش تمام نشده بود که خود را در کوفه دیدم. بعد به مکان اول خود آمدم. دیدم جابر هم آنجا نشسته است. از مردم پرسیدم: « جابر، جایی نرفته بود؟»
گفتند:« نه »

جابر بن یزید جعفی می گوید: از حضرت امام محمد باقر علیه السلام معنای این آیه را که میفرماید " وکذلک نری ابراهیم ملکوت السموات والارض" پرسیدم. (و ما اینچنین ملکوت آسمانها و زمین را به ابراهیم علیه السلام نشان دادیم.) (سوره انبیاء آیه 75)

امام باقر علیه السلام دست مبارک خود را بالا بردند و به من فرمودند: « سرت را بالا بیاور!» من سرخود را بالا آوردم، دیدم سقف شکافته شده و چشم من به نور بسیار درخشنده ای افتاد، چشمم مانند کسی که به قرص خورشید نگاه کند، سیاهی رفت.
حضرت فرمود: « ابراهیم علیه السلام ملکوت آسمان ها و زمین را این چنین دید.» سپس فرمود: « سر خود را به زمین بینداز!» من سر خود را به زمین انداختم فرمود: « اکنون سرت را بلند کن!» دیدم سقف به حالت اولیه است.

سپس حضرت برخاستند و دست مرا گرفتند و به اطاق دیگری بردند و لباسی که به تن داشتند، عوض کردند و لباس دیگری پوشیدند و یک لباس هم به من پوشاندند و از من خواستند که چشمم را ببندم، من چشمم را بستم، فرمود باز نکن، ساعتی گذشت، فرمودند: « آیا می دانی کجایی؟» گفتم: « نه، فدایت شوم! اجازه میفرمائید چشم را باز کنم؟» فرمود: « تو در ظلمتی هستی که ذوالقرنین در آن رفته بود چشم خود را باز کن که چیزی نخواهی دید.»

من چشم خود را باز کردم و خود را در ظلمتی یافتم که حتی جلوی پای خود را هم نمیدیدم، سپس حضرت کمی راه رفتند و بعد ایستادند و فرمودند: « آیا میدانی کجایی؟ اکنون بر سر آن چشمه ای هستی که حضرت خضر علیه السلام از آب آن نوشید، یعنی چشمه حیات. »
جابر میگوید: « از آن عالم هم خارج شدیم و در عالم دیگری وارد شدیم.

آن جا جهانی بود مانند جهان ما، دارای بناها و خانه ها و اهالی مخصوص خودش، پس خارج شدیم از آن عالم و به عالم دیگری رفتیم و همینطور پنج عالم را گذارندیم و مشاهده کردیم.

حضرت فرمود: « اینها که دیدی ملکوت زمین است، اکنون چشمان خود را ببند!» و دست مرا گرفت، ناگهان، دوباره خود را درهمان اطاق حضرت دیدم، حضرت لباسشان را عوض کردند، لباس مرا هم گرفتند و بعد به مجلس اولیه برگشتیم، گفتم : «فدایت شوم چه مدّت گذشته ؟» حضرت فرمود: « سه ساعت.»

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

جابر بن یزید جعفی صاحب اسراری بوده است که بسیاری از صحابه امام باقر علیه السلام تاب تحمّل و لیاقت آن اسرار را نداشته اند و لذا وقتی بعضی از آنها را برای دیگران بیان می کرد، آنرا عجیب و غریب تلقی می کردند.

1- زیاد بن ابی حلال میگوید: « مردم در مورد احادیث عجیبی که از جابر جعفی شنیده بودند، اختلاف پیدا کردند؛ بطوریکه مثلا عده ای چنین میپنداشتند که جابر این احادیث را به امام باقر علیه السلام به دروغ نسبت میدهد.

زیاد بن ابی حلال می گوید: « من خدمت امام صادق علیه السلام وارد شدم و می خواستم در مورد این مطلب سؤال کنم، حضرت قبل از اینکه سخنی بگویم، فرمودند: « خداوند رحمت کند جابر بن یزید جعفی را او از ما براستی و صحت نقل کلام میکرد ولی خدا لعنت کند مغیره بن سعید را که به ما دروغ می بست.

2- جابر بن یزید جعفی آنقدر بزرگوار و مقرب درگاه امام باقر علیه السلام بود که خودش می گفت: « حضرت باقر علیه السلام هفتاد هزار حدیث از اسرار و مکنونات غیبی برای من نقل فرمود که یکی از آنها را برای احدی نگفته ام .

روزی به حضرتش عرض کردم: « فدایت شوم! شما با گفتن این احادیث اسرارآمیز، بار سنگینی به دوش من گذاشته اید، به طوری که گاهی سینه ام به جوش می آید و به من حالتی شبیه جنون دست می دهد. »

امام باقر علیه السلام فرمود: « ای جابر! وقتی سینه ات تنگ شد، به بیابان برو و حفره ای در زمین حفر کن، سر خود را در آن حفره کن و بعد بگو محمد بن الباقر به من روایت کرد که چنین و چنان. »

3- از امام صادق علیه السلام منقول است که فرمود: « جابر به علم خود کمبودهای علمی مؤمنین را بر طرف می نمود، او دریایی است بی پایان و در زمان خود طریق به علم ائمه اطهار و حجت بر مردم از جانب حضرت محمد بن باقر علیه السلام بوده است. »

4- جابر می گوید: « وقتی که جوان بودم، خدمت امام باقر علیه السلام رسیدم، حضرت سؤالاتی از من کردند و چون دیدند من طالب علم آنها هستم، کتابی به من دادند و فرمودند: « تا بنی امیه حکومت دارند، چیزی از این کتاب برای دیگران روایت نکن که مورد لعن من و پدرانم قرار می گیری. »

5- وقتی ولید پلید کشته شد جابر بن یزید فرصت را غنیمت شمرد، عمامه سرخ رنگی بر سر می بست و در مسجد کوفه در آمد و برای مردم حدیث می گفت و در هر حدیث که نقل می کرد، می گفت: « حدیث کرد مرا وصی اوصیاء و وارث علم پیامبران،« محمد بن علی الباقر علیه السلام». . .»

................................................................................................................................

منابع :
بحارالانوار ج 52 / 275 حدیث 168 - ص 266 حدیث 154 - ص 239 حدیث 105 - ص 223 حدیث 87 - ص 279 حدیث 3 - 51 / 110 حدیث 2 کمال الدین - ص 76 حدیث 32
بحار الانوار، ج 69، باب 37، روایات 1 و 2 و 15.
بحارالانوار، ج 46، ص 280، ح 82.
بحار الانوار، ج 46، ص 427، ح 6.
بحار الانوار، ج 46، ص 340، ح 30.
منتهی الامال، ج 2، ص 195 و 196

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی